تجربه زیادی از چنین دیدارهایی نداشتم. نگرانی تمام وجودم را گرفته بود. با خودم نحوه سلام کردن، نشستن، گفتگو، سفارش دادن و همه چیز را تمرین کرده بودم. آقایی با قد بلند، سیمایی دلنشین و خیلی شیک با یک سبد گل زیبا در کافه منتظرم نشسته بود.
چشمهایم را بستم و به خودم گفتم نگران نباش، خیلی راحت برو جلو و معاشرت کن. با قدمهای سنگین جلو رفتم و گفتم: سلام، آقای مهرداد؟
بلند شد و با خوشامدگویی دعوتم کرد تا بنشینم. آنقدر خوشصحبت بود که لحظهای از ملاقاتمان هم به سکوت نگذشت. از همان ابتدا خیلی گرم شروع کرد، گفتوشنود خوبی بود.
دیدار اول حدود سه ساعت در کافه بودیم. آنقدر کلام و ظاهر وی جذاب و گیرا بود که در همان دیدار اول مجذوب شدم.
فردای همان روز دوباره باهم قرار گذاشتیم و بعد دیدار بعدی و بعدی ادامه پیدا کرد. من در دیدارهای بعدی دیگر کمتر میفهمیدم چه میگوید. آنقدر صدایش زیبا بود که فقط به آهنگ صدایش گوش میدادم.
روزهای قشنگ آشنایی خیلی زود به ازدواج ختم شد. مهرداد اوضاع مالی خوبی داشت، البته ما هم کم از خانواده او نداشتیم.
عروسی مفصل و یک خانه ۲۵۰متری در بهترین جای تهران نقطه شروع زندگی ما بود. مهرداد مهندس ساختمان بود و ساختمانسازی میکرد. معمولاً تا دیروقت سر کار بود. من هم مثل قبل مهد میرفتم و مشغول بودم. زندگی به خوبی و خوشی پیش میرفت و با خبر بارداری انگار زندگی ما طعم دیگری گرفت.
زندگی با آمدن نازگل وصفناشدنی شده بود. همه چیز عالی و حتی بهتر از خواستهها و تصورات من بود.
پایان خوشیهای من دو سال بعد از آمدن نازگل بود؛ بیماری روانی مهرداد برگشت!
سریع عصبانی میشد و سر کوچکترین مشکلی از کوره در میرفت. من فقط سعی میکردم کاری نکنم که عصبانی شود، اما او بیدلیل هم عصبانی میشد، حتی در مواقعی دست هم به روی من بلند میکرد. بعدها به جایی رسیدیم که حداقل ماهی یک بار بهانهای پیدا میکرد و من را به باد کتک میگرفت.
از آن مرد جنتلمن و شیکپوش، فقط شیکپوشی باقی مانده بود. به خاطر نازگل تحمل کردم. یک بار میگفتم خسته است. یک بار میگفتم کارش زیاد شده، اما هر روز رفتار او بدتر میشد. من نازگل را از این رفتارها دور نگه میداشتم تا آسیب روحی نبیند، تا از گل نازکتر نشنود و نبیند، اما او کم و بیش چیزهایی میدید.
نازگل چهارساله بود که مهرداد غیرقابل تحمل شد. یک مرد عصبانی و بددهن که دیگر پولی برای خرج کردن به من نمیداد. دست بزن داشت. هر چه هم که میگفتم بیا پیش یک روانشناس برویم، عصبانی میشد.
بعد از اینکه دست روی نازگل بلند کرد، دیگر مهرداد و زندگی مشترک برایم تمام شد. به خانه پدرم رفتم.
تازه برای اولین بار برای خانوادهام تعریف کردم که چه به روز من و زندگیام آمده است. خانوادهام تمامقد پشتم ایستادند. همان روز مادرم به مادر مهرداد زنگ زد و گفت «تشریف بیارید ببینید که پسرتان چهها کرده است.» هنوز جمله مادرش در ذهنم مانده که گفت: «ای بابا، من فکر میکردم بعد از ازدواجش خوب شده است!»، آنجا بود که فهمیدیم خانه از پایبست ویران است.
یک روز مهرداد با اصرار از من خواست نازگل را ببیند. پارکی نزدیک خانه قرار گذاشتیم. باز هم بعد از این همه مدت سر کوچکترین بحثی سر جدل برمیداشت. دوباره صبر کردم و چیزی نگفتم، ولی بدتر از قبل از کوره در رفت و جلوی مردم من را به باد کتک گرفت. آنقدر اوضاع خراب شد که مردهای داخل پارک به یاری من آمدند، او را گرفتند و پلیس خبر کردند. برای من هم اورژانس خبر کردند. دستم شکسته بود.
از مهرداد شکایت کردم و رفتم پزشکی قانونی و به خاطر شکستگی و آثار کبودی دیه گرفتم. همین مدرکی برای حق طلاق شد. وکیلم به من گفته بود برای گرفتن حق طلاق باید اثبات کنم که همسرم کتکم میزند و زندگی با او برایم خطر جانی دارد. با این دلیل، مصداق عسر و حرج میشد. من هم چندباری، مخفیانه از او فیلم گرفته بودم.
تمام جان و نفس من نازگل بود. خیالم راحت بود که تا هفت سالگی حضانت بچه با مادر است و مهرداد نمیتواند دخترم را از من بگیرد، اما بعد از هفت سالگی چه؟! فکر یک لحظه بدون ناز گل بودن اذیتم میکرد.
مهریهام را که ۵٠٠سکه تمام بود به اجرا گذاشتم. حکم به نفعم صادر شد و باید آن را پرداخت میکرد، اما مهرداد اعتراض زد و حکم اعسار گرفت. ادعا کرد که توان پرداخت مهریه را ندارد. در کمال ناباوری به قاضی گفتم دروغ میگوید که ندارم. مهرداد نزد قاضی ادعا کرد من فقط یک مهندس هستم و برای دیگران کار میکنم، حتی به قاضی گفت استعلام بگیرید، من چیزی از خودم ندارم. من یک حقوقبگیر هستم.
هرچی قسم میخوردم و میگفتم که خیلی پولدار است، بیفایده بود و گویا واقعاً چیزی به نام خودش نداشت!
دادگاه مهریهام را قسطی کرد و حکم اعسار مهرداد را دادند. به رغم حقوق بالایی که دریافت میکرد، حکم قاضی، ۳۰سکه به عنوان پیشقسط بهعلاوه ماهی یک سکه بود.
بعد از حکم، مهرداد گفت: من طلاقت نمیدهم، باید مهریهات را ببخشی تا طلاقت بدهم.
در کش و قوس دادگاه بودیم که برخی آشنایان از رفت و آمدهای مشکوک مهرداد همراه یک زن خبر دادند. ظاهراً همسر جدید او بود. بعد از این فکر کردم شاید برگشتن مریضی بازی برای جدا شدن و حذف من بود.
مهرداد من را طلاق نداد تا از خیر ماهی یک سکه بگذرم، اما من زیر بار نرفتم و با مدارک و فیلمهایی که جمع کرده بودم و گزارش پزشکی قانونی برای شکستگی دست و کبودیهای بدنم، دادخواست طلاق دادم.
به خاطر عسر و حرج و خطر جانیای که زندگی با مهرداد برایم داشت، موفق شدم حکم طلاق و تمام حق و حقوقم از جمله اجرتالمثل و نفقه معوقه را بگیرم.
نازگل به هفت سالگی رسید و مهرداد حضانت او را از من گرفت. دلیل کافی برای روانی بودن و خطر جانی او برای نازگل نداشتم. پزشک قانونی داشتن بیماری روانی را رد کرد و قاضی حضانت نازگل را به پدرش داد.
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود!
از خیر بقیه مهریه گذشتم تا نازگل پیشم بماند. مهرداد هم رضایت داد و حضانت دخترم به من سپرده شد.
* کارآموز وکالت